دلنوشتهای از غربت تا مهربانی هرات

وقتی از دیار غربت، با چمدانی پُر از زخم و چشمانی پُر از اشک، پای به خاک وطن گذاشتم، گمان نمیبردم هنوز هم میتوان مزهی مهربانی را چشید... اما هرات، این شهر آفتاب و آغوش، مرا غافلگیر کرد.
من، یک مهاجر بازگشته از سرزمینهایی که جز تحقیر، بیمهری و بیعدالتی چیزی برایم نداشتند، به مردم باعزت و سربلند هرات ادای احترام میکنم.
شما تنها از من پذیرایی نکردید، شما تکههای شکستهی وجودم را با محبتتان بند زدید.
هراتی های متمدن و با فرهنگ،
مهرتان بی بدیل، مهماننوازی و فرهنگ تان متعالی و با ارزش!
از آبهای خنک و گوارایتان، که تن تشنه و خستهام را تازه کرد...
از غذاهای گرم و سفرههای پُر، که طعم انسانیت میدادند...
از نوشیدنیها، از انرژیها، از تمام آنچه با لبخند تقدیمم شد،
و مهمتر از همه: از قلبهایی که بیهیچ چشمداشتی برایم گشوده شدند.
جوانان پرشور و مهماننوازت، ای هرات!
با دستانی پر و دلهایی بیریا، مرا نهتنها به خانه، که به زندگی بازگرداندند.
و آن سوی مرز...
همانجایی که سالها صدای خرد شدن کرامت انسانی را شنیدم، همانجایی که کودکان ما تشنه ماندند و مادرانمان اشک ریختند...
شما اما مرهم شدید.
بر زخم ما،
بر تشنگی لبهای کودکانمان،
بر خستگی بیپایان زنانمان.
ای مردم باوفا!
شما به ما یاد دادید که هنوز انسانیت زنده است، هنوز میتوان به فردا امید داشت، هنوز میتوان با دلِ پُر، از غربت بازگشت و گفت:
"وطن، یعنی هرات... یعنی آغوش مهربانی و سربلندی."
مرز دوغارون "اسلام قلعه" جمعه 20 سرطان 1404"